http://persian.euronews.com/

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

زندگی یک انسان تحط تسلت خرافات و سنتهای عقب افتاده جامعه


زندگی یک انسان تحط تسلت
خرافات و سنتهای عقب افتاده جامعه

از روزی که به یاد دارم کودک
نبودم وقتی بچها را می بینم که بازی می کنند حسرت می خورم بعضی وقتها بغض گلویم را
می گیرد نمی توانم حرف بزنم گفتی از زندگیم بگم بله من صبا هستم 28 سال سن دارم با
دختر وپسر و شوهرم زندگی می کنم .
هنوز شش ماهم نشده بود که
مادرم را از دست دادم من ماندم وپدرم،پدرم ادم خوبی بوداما چون مذهبی و مرد سالار
بودهر چه اون می خواست باید همون می شدهفت ماهم بود که دادنم به عمه ام هیچ وقت
محبت مادر نداشتم کم کم که بزرگ شدم مشکلاتم بیشتر شد 5سالم بود بابام من رو به
خانه اورد بدبختیهایم شروع شد هیچ وقت احساس کودک بودن وبازیهای کودکانه نکردم
هنوز بچه بودم  که دائما می گفتند دختر
نباید انقدر بیرون برود،اخه زن بابا هم داشتم همیشه می گفت دختر رو چه به بازی  گوشی ،باید کارهای خانه و بچه داری یاد بگیرد
کلاس دوم دبستان بودم که همیشه توی گوش بابام می خوندند که صبا درس می خواهد
چکار،من هم خیلی مدرسه رو دوست داشتم فکرو ذکرم شده بود مدرسه اخه نصف روز از محیط
خانه دور بودم برای من هم خیلی خوب بود.

همشه بابام می گفت همین امسال درس بخون چون خیلی پرو
شدی .تا می خواستم برم بازی کنم بابام می گفت دختر نباید زیاد بره بیرون  همش ارزو می کردم کاش پسر بودم چون انقدر کفته
بودند دختری ،دیگه از خودم بدم می اومد اینقدر تو گوشم خونده بودند که دختر هر چه
زود تر بره خونه بخت بهتره،دیگه باورم شده بود من هم که خیلی بچه بودم هیچی حالیم
نبود.خلاصه با هزار بد بختی تا سال اول راهنمای درس خوندم .که خواستگاری هایم شروع
شد اونم دست خودم نبود  هر کدوم از نظر
مالی وضع خوبی داشت انتخاب می شد من هم که اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم،راستش چیزی
هم از ازدواج حالیم نبود با اینکه خیلی هم درک نمی کردم  هر وقت کسی می امد خواستگاریم  حس می کردم دنیا به اخر رسیده هیچ دل خوشی
نداشتم ولی یه جورای هم می خواستم از دست این زندگی خلاص بشم سیزده سالم بود که
عاشق شدم  چیزی از عشق و عاشقی حالیم نبود
فقط از کمبود محبت می خواستم با کسی درد دل کنم ،اونم از ته دل دوست داشتم اخه می دونست چه سختیهای کشیدم درکم می کرد اما
چه فایده به محض اینکه بابام فهمید  که
دزدکی تلفنی حرف می زنیم  می خواست من رو
بکشه خیلی هم کتک خوردم  می گفت تو با
ابروی خانوادگی ما بازی کردی من هم فقط گریه می کردم گفتم مگه جرم کردم؟کفت واسه
تو که دختری جرم کردی !چرا مگی من انسان نیستم ،اخه تو دختری پس فردا اگه کسی با
خبر بشه باید تا اخر عمرت بنشینی کنج خونه،زن بابام هم اومد مداخله کرد و نذاشت
اتفاقی برام بیفتد زندگیم از بر بدتر شد روزها گریه کردم اما فایده ای نداشت  خواستگارها هم هی می اومدند  من هم جواب رد می دادم  می گفتند دختر مثل پل است  هر کس و نا کس از روش رد می شه،بعد از اون نیش
زبانهای بابام و زن بابام شروع شدند  دیگه
خیلی کلافه شده بودم  یک روز توی اتاق خواب
بودم وقتی بیدار شدم  شنیدم که خانه همسایه
است برای خواستگاری یکی از اشنا هاشون اومده تا بابام فهمید
  دستش به دهنش می رسه کفت هرکه خودم بگم زنش میشید حرف مرد یکیه،بدون سوال و جواب چه می می
تونستم بگم خودشون همه کار و کردند .اسمش رضا بود از نظر قیافه اصلا به هم نمی
اومدیم اصلا نفهمیدم دیدم که زنش شدم اوایلش می گفتم خوب راحت شدم  دیگه یک نفسی
می کشم اما همش خیال بود . کم کم احساس می کردم که رضا بد بینه  به می گفت چرا
اینقدر تلفنی حرف می زنی  می گفتم دوستانم
هستند می گفت ازدواج کرده اید دوست می خواهید چکار ،خونه بابام شهرستان بود ما هم
کرج بودیم  هیچ اشنای نداشتیم  با خانواده برادر شوهرم زندگی می کردیم .


اولاش فقط دعوا می کردیم اما کم کم کتک هم شروع شد گاهی وقتها از برادر
شوهرم  هم کتک می خوردم  زندگیم شده بود گریه کردن روزی هزار بار ارزوی
مرگ می کردم ،چرا؟بچه که بودم نذاشتند که درسم رو بخونم  حدقلمی گذاشتند همسرم رو خودم انتخاب می کردم اما
فایده ای نداشت کسی رو نداشتم که باهاش درد دل کنم  حداقل خواهری یا برادری نداشتم که از خودم
بزگتر باشد باره خواستم که فرار کنم اما به کجا؟همیشه می گفتم که چرا زن شدم  کاش مرد به دنیا می اومدم چرا فکر می کنند زن
اینقدر نا توانه  که حتی اجازه فکر کردن نداره
اصلا چرا زن به دنبا اومده.


اجاره فکر کردن هم نداشتم اگه یک گوشه می نشستم به بدبختیهایم فکر می کردم رضا
می گفت به دوست پسرت فکر می کنی! می گفتم بابا اون تموم شد بیا فکر زندگیمون باشیم
.رضا..........


اگه می دونستم اینقدر ناپاکی  هیچ وقت
باهات ازدواج نمی کردنم  گفتم رضا جان
ناپاکیم چیه؟گفت شنیده ام دوست پسر داشتی باید ادبت کن (من سنی نداشتم که عروس شدم)پس ناپاکیم چیه.


هر روز که می رفت سر کار در رو قفل می کرد روزی 10بار نگ می زد اگه یک بار
تلفن مشغول بود حتما شبش کتک می خوردم اخه چرا به کدوم جرم؟میگفتم تلفن رو....می
گفت نه باید اینجوری ادبت کنم مگه من انسان نیستم عقل وشعور ندارم که تو بخواهی
ادبم کنی ،انگار من عروسک خیمه شب بازی بودم هر جوری می خواست با هم بازی می
کرد  من رو کتک می زد بعد با هامم می خوابید
حق نداشتم بگم نه ،چون می دونستم باز هم کتک می خورم یک روز داشتم شیشه رو پاک می
کردم  که ضربه ای خورد به سرم  چشمامو باز کردم دیدم برادر شوهرمه گفتم چرا
زدی ؟گفت تو ارایش کرده ای و بی حجاب جلو پنجره ایستاده اید اخه اون هم کلید
خونمون رو هم داشت ،از کجا شاهد رو می اوردم که شیشه پاک می کرده ام.


بعضی وقتها می گفتم خانه بابام بهتر بود !اونجا فقط از بابام کتک می خوردم وقتی
به بابام شکایت می کردم اونم می گفت شوهرت راست میگه رضا می گفت تو خونه برای خودم
ارایش کن !اگه یک وقتی می رفتم بیرون بای هر لباسی که خودش انتخاب می کرد تنم می
کردم باید لباسهام خیلی جذاب نباشه صورتم رو خوب می شستم  که مبادا چیزیاز ارایش روی صو رتم باشه  چون به رگ غیرتشون بر می خورد  تا اینکه یک روز که رفتم شهرستان خانه بابام
ضخمهای صورتم هنوز خوب نشده بود بابام فهمید .وقتی از همصرم جریان رو پرسید اون هم
من رو محکوم کرد  بابام عصبی شد  و دادو فریاد راه انداخت  می گفت اخرش تو ابروی مارو می بری  من کل کتهای رو که خورده بودم تعریف کردم دعوا
هم شروع شد همسرم به بابام گفت .تو اگر مرد بودی دختریت دوست پسر نمی گرفت !بابام
عصبانی شد و از خونه انداختش بیرون  من هم
خیلی خوشحال بودم بعد از کشمکشهای زیادی تلاقمو گرفتم.


پانزده سالم نشده بود که بهم می گفتند بیوه !(دست دوم مصرف شده)حالا که بیوه
شده بودم به قول خودشون دیگه باکره نبودم با این حال باز مثل یک کالا باز هم صاحبی
داشتم  که برای فروشم تصمیم بگیره  نمی دونستم این بار به کی فروخته می شم کاش که
صاحبم با انصاف باشه .نمی دونم که چطور بیان کنم در دلم به قول معروف دوباره منتظر
رهگذری بودم  اما اینبار رهگذر خودمانی بود
پسر خاله ام بود فقط پانزده سال داشتم باید دوباره ازدواج را تجربه می کردم انگار
ما به دنیاه امده ایم که فقط دستور بگیریم امید وار بودم ،که این یکی که پسر خالمه
می دونه چه زجرهای کشیده ام می تونه سختیهای را که کشیده ام جبران کنه نمی دونستم
که از چاله افتاده ام توی چاه یک ماه اول خوب بود تا به خودم اومدم دیدم  حامله هستم
.چون ظاهری زیبا داشتم برام شده بود درد سرارزو می کردم ایکاش نداشتم انقدر توی
خونه نشسته بودم  دیابت حاملگی گرفتم .اخه
چرا؟کی این رو گفته که زن انسان نیست ؟همسرم علی می گفت شما زنها عقلتون
ناقصه  اگه مردها نباشند شما فاجعه به بار
می ارید وقتی بچه ام پسر شد کلی خوشحال شدند دیگه را برگشتی نداشتم بابام گفته بود
با لباس سفید رفتی با کفن هم بر می گردی . بچه هم که داشتم هم بدتر ،اما شانزده
سالم نشده بود که مادر شدم من که هنوز خودم بچه بودم باید بچه داری می کردم  خیلی سخت بود کریه کردن شده بود کارم وبس،شوهرم
می گفت خیلی خوشگلی !باید انقدر بچه بیاری که پیرو شکسته بشی ،بعد از شش سال دخترم
هم به دنیا امد دیگه می خواستم زندگیم رو فدای بچه هایم بکنم  همیشه مطیع بودم  و هستم اخه چاری ندارم باید بسوزم و بسازم چون
نه پشت بانه ای دارم نه شغلی که بتونم خودم رو تامین کنم بارها ارزوی مرگ کرده ام
تا کی باید سرکوب بشیم اخه کجای دنیا دختر 13سالشون رو عقد می کنند بجز توی  جامعهای عقب افتاده مذهبی و سنتی نباشه .واقعا
را برگشتی ندارم جای هم نیست که حمایتم کنه .خیلی سخته زندگی من فدای افکار خرافات
پدرم و جامعه شده.ایا جای یا کسی هست جواب من رو بده؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱ نظر:

  1. kheili kham angiz bod omidvaram ghanoni byad ke be faryade imsale sabaha berese ..bata shakor

    پاسخحذف